اشعار دفتر هیرش (بَپ)
ذات من لخت
لخت ماهی
می خندم به آب
آب دریا
می میرد لخت
لخت ماهی
از پشت تُنگ
می بیند صبح
رنگ آبی
می گیرم تور
می برم دور
می کَنم قبر
می کُن
انگار پاییز است
و مهربانی
با برگهایی که
عمرشان تا پاییز است
با کمی تلنگر باد
از جای خود بر می خیزد
و شهامت می خواهد
به دنبال مهربانی دوی
آری , بهانه بود
وقتی پدرم به دنبال مادرم می رفت
و اثر شماره کفشهایش را
بر روی خاک نوازش می کرد
و حتی تعداد قدم ها یش را
تا مدرسه از بر بود
آنقدر عاشق خواهم شد
که به حالم خواهی گریست
آنقدر عاشق خواهم شد
که دیوانه صدایم خواهی زد
و شوم خواهم شد
از فریبایی پرسیدم
سِر باغبان را
جز مترسک
جوابی نداد
سر به باغبان زدم
می گریست
کجای مترسکم زیباست
محصول امسال را
به عشق پرنده به مترسک دادم
کجاست پار
و آن همه برداشت
باغ من
از بی شعوری مترسک ﻭاﺭﻱ
بارور بود
اما
فرق هایی هست
که قد خانه ها
بالا وپایین دارد
به ایشان پیغام فرستادم
با وصف
او آسمان را مینگریست
بعد
خبر مرگ دیوانه ای را
خواب دیدم
زمزمه میکرد
آیا
در آسمان گل هم سیمان میروید
انسانی می مرد
و صداقتش
گواه بر دلالت مرگش بود
ناگهان
یکی پرسید جنسیتش را
و همه جانب خدا را گرفتند
انگار امروز
روز آخر است و من
مثل هجوم یک رود
و لبریز یک سد
زندگی می خواهم
پر از بیشتر
و هر چه به پیشوازم بیاید
سلامش می دهم
که من ، می خواهم بگذرم
اگر هنوز
آن جسارت از عشق گفتن
در تو مانده باشد
و پاهای من لخت است
اﺯ اﻳﻨﻜﻪ
اﻧﺠﺎﻣﺶ ﺧﻮاﻫﻢ ﺩاﺩ, ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ
ﻧﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻮﻥ ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ
اﻧﺠﺎﻣﺶ ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﺩاﺩ
اﻧﮕﺎﺭ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﻣﻲ ﺩﻭﻡ
ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ
ﻧﻘﻂﻪ ﺁﻏﺎﺯ
ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻂﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ اﺳﺖ
ﭼﻪ ﻓﺮﻕ ﺩاﺭﺩ
اﻭﻝ ﺷﺪﻥ
ﻳﺎ اﺯ ﺁﺧﺮ اﻭﻝ ﺷﺪﻥ
ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻣﺪ و ﺭﻓﺖ
ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻡ و ﻣﻲ ﺭﻭﻡ
ﻛﻮﺩﻙ ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻩ اﺳﺖ
و ﻣﻲ ﺭﻭﺩ
اﻳﻦ ﭼﺮﺧﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ
ﺑﻴﻤﺎﺭﻡ ﻛﺮﺩﻩ اﺳﺖ