خانه هایی از خشت
زیر آن سقفها
آرامشمان بیشتر بود
آرامشی کور
غلظت این رمضان را
بر بام آسمان خراشها لمانید
و کسانی هستند که هنوز
پایشان را
بر روی زمین نمی گذارند
جایی که کودک فقر
بارها خوابید
و سرما را خوب می داند
رمضان گرسنگی را به ارمغان آورد
سفره ها رنگین تر از همیشه شدند
و کودک فقر
تمام سال گرسنه بود
و ثوابی نبرد
خبر هایی از آوارگی می آمد ، هر روز
ما نفت فروختیم
اتم را شکافتیم
تا کودک خیابان
طعم آب نبات را
هیچ وقت نچشد
انگار امروز
روز آخر است و من
مثل هجوم یک رود
و لبریز یک سد
زندگی می خواهم
پر از بیشتر
و هر چه به پیشوازم بیاید
سلامش می دهم
که من ، می خواهم بگذرم
اگر هنوز
آن جسارت از عشق گفتن
در تو مانده باشد
و پاهای من لخت است